ویدئو| رونمایی از مستند «شوق خدمت» در مشهد مدیر جدید خانه عکاسان معارفه شد نتفلیکس انیمیشن سریالی کلش آو کلنز را می‌سازد هنرنمایی هادی حجازی‌فر در نقش ابوذر سریال «سلمان فارسی» آموزش زبان فارسی در مدارس ترکیه در حال گسترش است ورنوی، رپر مطرح فرانسوی در شب اجرای خود درگذشت وقتی فرش قرمز جشنواره کن محل جولان اینفلوئنسر‌ها می‌شود! فصل تازه کنسرت‌های علیرضا قربانی در مجموعه ورزشی آزادی نمایشگاه گروهی «باشندگان پلید»، در نگارخانه آسمان مشهد | غول‌های اساطیری در روایت هنرمندان جان گرفتند آموزش داستان نویسی | سه گام اژد‌ها (بخش دوم) مروری بر چند کتاب درباره احوال و آرای شهید آیت الله سیدابراهیم رئیسی | «شهید جمهور» از خلال سطور صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ نخستین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه هشت برگزار می‌شود+فیلم روز هفتم جشنواره کن ۲۰۲۵ | جدول ستاره‌های منتقدان اسکرین دیلی ویژه‌برنامه‌های رادیو برای اولین سالروز شهادت شهدای خدمت + زمان و شبکه پخش جایزه جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ برای نیکول کیدمن حسن پورشیرازی بوقچی تلویزیون شد فیلم‌سازان در جشنواره فضای باز می‌توانند از محیط‌زیست وام بگیرند نمایشگاه کتاب تهران تا اول خرداد ۱۴۰۴ فعال است
سرخط خبرها

۳۰ سال توی سرما و گرما

  • کد خبر: ۱۷۷۱۰۴
  • ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۳
۳۰ سال توی سرما و گرما
هربار که سلطانعلی سعی می‌کرد عرقش را پاک کند، تعادل پرچم به هم می‌خورد یا سرعت رفتنشان کند می‌شد و این مسئله باعث اعتراض محمدرحیم می‌شد.

خورشید یک جوری وسط آسمان را قرق کرده بود که نه ابری و نه بادی جرئت حضور پیدا کردن را نداشت. حتی آدم دچار تردید می‌شد که شب هم قصد آمدن داشته باشد. دسته عزاداران راه افتاده بود و سمت امامزاده می‌رفت. جمعیت کثیری از سیاه پوشان زمزمه کنان حرکت می‌کردند. سلطانعلی و محمدرحیم جلو دسته، دو پایه پرچم بزرگ را گرفته بودند و جلودار هیئت عزاداران بودند.

سلطانعلی توی یک دستش دستمالی را مچاله کرده بود و هر چند دقیقه یک بار با یک دستش پایه را نگه می‌داشت و با دست دیگرش عرق پیشانی و صورتش را پاک می‌کرد، اما حرارت مرداد انگار روی محمدرحیم تأثیری نداشت و هرچه خورشید تیر می‌انداخت گویا پوست او در برابر آن تیر‌های داغ رویین تن بود.

هربار که سلطانعلی سعی می‌کرد عرقش را پاک کند، تعادل پرچم به هم می‌خورد یا سرعت رفتنشان کند می‌شد و این مسئله باعث اعتراض محمدرحیم می‌شد. سلطانعلی که کلافه شده بود رو به محمدرحیم گفت «تو واقعا احساس گرما نمی‌کنی یا به روی خودت نمیاری؟» محمدرحیم گفت «کربلایی من و تو از وقتی جوان بودیم این پرچم سیاه ابوالفضلی را جلو هیئت بلند کرده و حرکت داده ایم درسته؟»

سلطانعلی گفت «آخ آخ سی سال بیشتره ها! زیر این پرچم پیر شدیم» محمدرحیم گفت «خدا خیرت بده برادر. ۱۵ سال پیش رو یادته! وقتی ماه محرمی تو زمستون بود؟» سلطانعلی گفت «آخ یادته! کل روستا، صحرا و امامزاده سفیدپوش برف بود. عجب روزگاری بود» محمدرحیم گفت «خدا خیرت بده! تو اون برف و سوز و سرما من با شیش لا لباس می‌لرزیدم، اما تو با یک ژاکت و گرم کن خیالت هم نبود چندان!» سلطانعلی گفت «ها‌ها یادم اومد جلو امامزاده بودیم. اما خوب منظورت چیه؟!»

محمدرحیم گفت «خوب من گرمایی هستم اونجا تو اون سرما گرمم نمی‌شد و می‌لرزیدم، ولی تو سرمایی هستی و الان تحمل این گرما برعکس من سختته» سلطانعلی گفت «ها راست می‌گی برادر جان» محمدرحیم ادامه داد «می خوام بگم این گرما و سرما، تابستون و زمستون، برف و آفتاب گذشته و می‌گذره، اما من و تو از همه اش رد شدیم و این پرچم رو توی همه این سال‌ها دست گرفتیم و نگه داشتیم» سلطانعلی گفت «خوب گفتی نگه داشتیم و بازم نگه می‌داریم» و بعد با دستمال عرق پیشانی اش را پاک کرد.

عکس : محمدرضا بهمرام- اهر

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->